خاطرات شیرین زندگی کودکانه

ساخت وبلاگ

سلام وخسته نباشید به همه دوستان
زندگی من سرپا ازسوتی است دوست دارم از امشب شبی یکی رابراتون بگم و امشب هم میخوام یه چند تاشو براتون بنویسم امیدوارم که بتونم خاطره خوبی رو براتون بجا بزارم و تونسته باشم لبخند زیبای رو لبانتون بیارم و منو بانظرای زیباتون همراهی کنید موفق باشید عزیزانم
سال اول راهنمایی بود شب تاصبح بیدار بودم رفتم مدرسه صف که تموم شد یک کم بیرون موندم
میخواستم جیم بزنم که دیدم ماشین معلم فارسی درش باز است رفتم درصندوق عقب را بازکردم خوابیدم
از شانس بد ما معلمه مرخصی میگیره میره خونه ماشینشو میزنه داخل باغ بیدار شدم دیدم ظهرشده
گفتم خدا اینجا دگه کجاست خواستم بیام پایین دیدم یک سگ دوید طرفم رفتم داخل صندوق عقب درابستم
هرچه فریاد زدم کسی صدای منا نمشنید ازگرما گرسنگی و …………داشتم میمردم
طرف اقامعلم درابازکرد گفت بچه تواینجا چکارمیکنی من که رنگم زرد شده بود چیزی نگفتم .
بردم داخل خانه اب غذابهم دادبعدازیک ساعت گفت بیا بریم بیرون رفتیم در خانه دستموگرفت
یک شوت زدزیرم گفت دیگه اینورا نبینمت ..جاتون خالی ۱ساعت پیاده رفتم رسیم به خانه دوباره اونجا…………………..بد نبینبدواویلا…….

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : سوتی های خنده دارخودم, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1449 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1391 ساعت: 2:53

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1168 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1391 ساعت: 2:29

سلام به گرمی افتاب سوزان تابستانی

سلام دوستان گلم بلاخره بعد چند مدت طولانی تونستم اپ کنم تا یه چیزای که تو این چند روزه برام افتاده رو بنویسم امیدوارم که خوشتون بیاد........

تو سرویس یکی از همکارا پرسیده میگه کدوم طرفه خونتون؟میگم فلان جا ..میگه من تو کوچتون با یه زن بیوه هه دوستم ..من گفتم تا اونجایی که من میدونم زن بیوه نیست تو کوچمون..خلاصه فهمیدیم کوچه بالایی رو میگه ..امار گرفتم زنه شوهر داره .. اتفاقا شوهرشم میشناسم ..دوساله ازدواج کردن ..یه پسر خوب با ادب ..دلم کباب شد واسش .به رفیقم گفتم ..فرداش اومد گفتم ..زنه میگه شوهرم یکی رو صیغه کرده واسه همون میخوام منم تلافی کنم..............

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1028 تاريخ : جمعه 10 شهريور 1391 ساعت: 19:15